نمی دانم سر از کدام گوشه ی قصه ی دل تنگی هایم بگشایم
که بازگوی سر گردانی که روزگار، فراقت را به رخ تنهاییم نکشاند.
صبح جمعه می دمد، دوان دوان غروب را به خودی خواند
که شاید بیایی، تا دیگر در هنگامه ی غروب به نفس نفس نیفتد.
جمعه دیگر خسته شده، می نالد که چرا در بین هفت همیشه عاجز
روزگار او طلایه دار انتظار آمدنت باشد.
نمی دانم در کجای عالم نظاره گر دلتنگی هایمان هستی،
نمی دانم چقدر باید شاهد ظلم های بر ما رفته باشی
تا مجوز آمدنت صادر شود؛ آنقدر می دانم که
اگر بیایی حتی ثانیه هامان لبریز از خدا می شود.
ولی بیا تا خدا هم با ما برسر سفره ها سرورمان بنشیند.
«سراینده: صدیقه السادات حسینی»
آب بقا که زنده کند مرده را
باشد زنوش لعل تو٬ کنایتی
٭٭٭
آزمون قرن هاست٬ این که می رسد از راه
کوچه کوچه جست وجو٬ خانه خانه انتظار
٭٭٭
آشنای «لافتی الا علی» اینک کجاست؟
وارث «لاسیف الاذوالفقار» ما٬ چه شد؟
٭٭٭
آفتابا! تابه کی در پرده می مانی؟ بس است
شد سیاه از پرده داری٬ روزگار چشم ها
٭٭٭
آفتابا! دمی از ابر٬ برون آ٬ که بود
بی تو منظومه ی امکان٬ نگران٬ چشم به راه
٭٭٭
آفتاب حسن رویت٬ صبح هر آدینه ای
شور باران می نماید این دل ویرانه را
آه ازین چشم های بی لیاقت
تو باشی و ما تو را نبینیم!؟
آه ازین دل بی لیاقت
تو غریب باشی و ما را غم نباشد!؟
آه ازین همه بی غیرتی
تو « هل من ناصر » بگویی و ما این همه کر!؟
چند جمعه مانده تا لایق شدنمان ارباب؟
برای بیداریمان دعا می خوانی دلشکسته ی من؟
چقدر از آسمان دورم
چقدر رنگ زمین گرفته دلم
چقدر غرق ظلمتم، چقدر دلتنگ نورم
از آسمان به زمین نیامدیم برای رنگ زمین گرفتن
اینجا قرار بود نقطه ی پروازم شود تا خدا،
اینجا قرار بود همانی شوم که او می پسندد.
خودش تو را به یادم اورد ، خودش تو را در دلم نشاند
دلم به دستت ای رابط میان زمین و آسمان، ای امام هدایت
تا طرح خوب رویش خورشید چشم تو
غمگین ترین غروب مرا شادی می کند
***
دلم غبار گرفته از انتظار اینک
بیا ببین که دلم مانده غصه دار اینک
***
کاشکی مردی بیاید حرف های سینه را معنا کند
واژه واژه رمز خط کوفی آیینه را معنا کند
***
در انتظار تو عمری به سر شد و شب و روزم
چنان گذشت که هریک هزار در نظر آمد